عاشقانه های هزاره سوم
آنقدرها که عاشق او بودم او نبود
درواژه های سوخته اش رنگ وبو نبود
من با تمام سادگی ام حرف میزدم
در چشم او ولی هوس گفت وگو نبود
می گفت با تو هستم ومثل تو عاشقم
اما درون سینه او های و هو نبود
حتی اگر قبول کنم لاف عشق را
آنقدرها که دربدرش بودم او نبود
آنقدر محو او شده بودم که روز و شب
غیر از خیالش آینه ام روبرو نبود
دامن کشیده بود و ازاین کوچه میگذشت
وقتی مرا مضایقه از آبرو نبود
آن روزها که چیدم از آن باغ سبز سیب
دست فریبکاریش اینقدر رو نبود
(پروانه نجاتی)